سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 91/3/8 | 11:56 عصر | نویسنده : سارا خان بره

گذاشته بودمت گوشه ذهنم درست آن گوشه ! تا به خودم می آمدم می دیدم داری بر بر به من نگاه می کنی ،

 انتظار داشتی برایت قلم بزنم ؛ حرف دل بنویسم ، قربان صدقه ات بروم ، از همه مهمتر بگویم دوستت دارم !

آن اوایل راستش خودم هم همین انتظار را از خودمداشتم .اما چند مدت که گذشت دیدم این قلم و کاغذ تاب

نمی آورنداز تو بنویسم ؛ شایدقلم شعله کشد شایدکاغذ بسوزد ، شاید تو..

حالا زمان زیادی گذشته خوب با تو آشنا شده ام حتی بهتر از خودت با تو آشنایم ! لبخند سرخت آرامم می کند،

هیچ فکر می کردیروزی صدای نفس هایت دلیل بودنم شود ؟!

...

آه ای خدای مهربان من

چه اسرار عجیبی داری ، چه طور می شود که دو ناآشنا را برهم آشنا می کنی ، آشنا مثل خودت !

آبی مثل رحمتت ، سبز مثل بودنت ، سرخ مثل لبخندت ، سفید مثل صداقتت ، زرد مثل لهجه ات ...

رنگ ها را چه زیبا با هم در می آمیزی ومحبت به ناآشنایان هدیه می دهی .

عجیب اسراری داری ، بزرگ است الله من .

چه راحت حریر آرامش برتن پوشاندی ...

 چه زیباست لباس دریا بر تن ساحل و چه آرامش بخش است آغوش ساحل برای دریای طوفانی

هرچه فکر کردم آخر نیافتم من در پناه اویم یا او در پناه من و یا شاید هردو در پناه او ...

 

 




تاریخ : یکشنبه 90/8/8 | 11:53 صبح | نویسنده : سارا خان بره

 دخترک عاشق بارون بود ... انگار بارون تجلی ار احساس درون او بود که شهر بی ستاره

را می شست ...

سلام بارون ! چه قدر منو تو شبیه همیم ! چه قدر دلم برات تنگ شده بود تو بوی خدا رو میدی ...

آدم های خاکستری زیر بارون خیس می شدند او با خودش فکر می کرد که بارون داره آدم ها رو زیر بارش

شدیدش غسل می ده ...

زمین پاک شد ! آسمون پاک شد ! گناه های آدم ها هم داره پاک میشه ....

مثل همیشه موقع بارش بارون شروع کرد به دعا کردن : خدا مگه نگفتی موقع بارش بارون وقت دعاست مگه نگفتی

 دعا مستجابه ! مگه نگفتی شما منو صدا کنید من جواب میدم ... منم اینجا از توی این شهر شلوغ زیر این آسمون

 که داره می باره از بین آدم های خاکستری دارم با تو درد دل می کنم ، نگاهی به آدم های اطرافش کرد انگار

می خواست با زبون بی زبونی یه چیزی به خدا بگه...

خدا اگه تو ناامیدم کنی کجا برم ای تنها امیدم .....................................................................................

..............................................................................................................................................

خدایا چه قدر تو مهربونی ، رحمت می بارونی ، انگار داشت نفس می کشید ، حالا دیگه اشک هاش  با بارون یکی شده بود

دستاشو باز کرد با شیطنت نگاهی به آسمون

 کرد : خدایا دوست دارم ! 

 

 

 






  • فال عشق
  • زمرد آگهی
  • دنیای اس ام اس
  • سر سپرده