گذاشته بودمت گوشه ذهنم درست آن گوشه ! تا به خودم می آمدم می دیدم داری بر بر به من نگاه می کنی ،
انتظار داشتی برایت قلم بزنم ؛ حرف دل بنویسم ، قربان صدقه ات بروم ، از همه مهمتر بگویم دوستت دارم !
آن اوایل راستش خودم هم همین انتظار را از خودمداشتم .اما چند مدت که گذشت دیدم این قلم و کاغذ تاب
نمی آورنداز تو بنویسم ؛ شایدقلم شعله کشد شایدکاغذ بسوزد ، شاید تو..
حالا زمان زیادی گذشته خوب با تو آشنا شده ام حتی بهتر از خودت با تو آشنایم ! لبخند سرخت آرامم می کند،
هیچ فکر می کردیروزی صدای نفس هایت دلیل بودنم شود ؟!
...
آه ای خدای مهربان من
چه اسرار عجیبی داری ، چه طور می شود که دو ناآشنا را برهم آشنا می کنی ، آشنا مثل خودت !
آبی مثل رحمتت ، سبز مثل بودنت ، سرخ مثل لبخندت ، سفید مثل صداقتت ، زرد مثل لهجه ات ...
رنگ ها را چه زیبا با هم در می آمیزی ومحبت به ناآشنایان هدیه می دهی .
عجیب اسراری داری ، بزرگ است الله من .
چه راحت حریر آرامش برتن پوشاندی ...
چه زیباست لباس دریا بر تن ساحل و چه آرامش بخش است آغوش ساحل برای دریای طوفانی
هرچه فکر کردم آخر نیافتم من در پناه اویم یا او در پناه من و یا شاید هردو در پناه او ...
.: Weblog Themes By Pichak :.