هوای شهر آلوده بود ، دیر زمانی بود که خدا را گم کرده بود ، کوله بارش هم عجیب سنگین شده بود ، دیگر
شانه های نحیف اش طاقت این همه گناه را نداشت ، به سختی نفس می کشید ...
کم کم داشت رنگ بوی جماعت هزار رنگ دنیا را به خود می گرفت ، دیگر توان شنا کردن خلاف سیل جمعیت شهر
را نداشت ، او را می بردند ، اسیر شده بود ...
اشک می ریخت ناله می زد که مرا با شما کاری نیست ...مقصد من جای دیگری است ، درست آن طرف ها آن مقابل
که مرا از آن دور می کنید ؛ یکی منتظرم ایستاده است او چشم به را دوخته ؛ منتظر من است ، که من از راه برسم
نمی دانست چه کند ، فقط می دید که دارد دور می شود دور خیلی دور ...
در گیرودار کش مکش هایش ناگهان صدای مهربانی ( چه صدای مهربانی ...) در پیکره ی روحش طنین انداز شد ؛
که کجا چنین شتابان ؟! به سوی من بیا ، بیا که من مشتاق دیدار توام
بیا که بال های بسته ات را خواهم گشود ، بیا که نوبت پروازت رسیده است ... بیا که امشب آسمان را نورباران
خواهم کرد ... با تمام تکه های قلب شکسته ات با تمام دردها و رنج های نگفته ات بیا ...
بیا که دیر زمانی است آغوش برای تو گشوده ام ...
.: Weblog Themes By Pichak :.