اتل متل یه قصه ، قصه ی روزهای عشق
اونهایی که پریدند به جبهه ها رسیدند
حق و علیه باطل با دستاشون کوبیدن
توپ و تانک و مسلسل وسیله ی عاشقی تو جبهه های ما بود
هر شب میون سنگر نماز شب برپا بود
خشاب چهل تایی مون آماده ی هدف بود
بوی گل یاس و سرخ روی لباسامون بود
گردو غبار جبهه واکس های کفشامون بود
پنیرونون خشک هم غذای سفرمون بود
راستی چه روزهایی بود حال و هوای جبهه
غروب تنگ جمعه دل همه می گیره
عاشق می گه : خدایا ! علی شدن چه سخته
حیدری ها که رفتند تنها منو گذاشتند
نعشمو روی این خاک گذاشتنو دویدند
به من می گن جنازه !
راستی که حرف حقه !
وقتی که بی خدایی ، تنها و با گناهی
باید بری بمیری چون نورشو ندیدی
دلم شده سیاهی روی شب و من بردم از رنگ بی خدایی
بند دلم اسیره ، اسیر بند دنیا
زندگی توی دنیا چه قدر دردآفرینه
آدم بی قرارم ، اگرچه در گناهم
سر به تنم نباشه ، اگر نباشم عاشق
***پا وبلاگی : این شعر رو 10 سال پیش نوشته بودم :) یه دفعه یادش افتادم ....
.: Weblog Themes By Pichak :.