هر چی بهش می گم بگو سکوت می کنه ... هر چی این قلمو می دم دستش می گم بنویس ، نمی نویسه
آخه چت شده ؟ چرا حرف نمی زنی ...من که می دونم دیگه داری لبریز می شی ... آخه چرا ؟...
باشه تو ننویس ، نگو ... خودم می نویسم ...اصلا خودم بد عادتت کردم هر موقع عشقت بکشه
می نویسی هر موقع هم که نه مثل همین الان سر به سر من می گذاری ... آخه نوشته ای که دل توش حرف
نزنه به چه دردی می خوره ... می دونم ! می شناسمت هر موقع از زمین و آسمون برات بباره به جای اینکه بگی
سکوت می کنی ، من که می دونم چی کشیدی ، پس چرا ؟... حالا ما شدیم نامحرم ... تو نگو ، خودم می نویسم
قلمو می گیرم تو دستم ، نوک قلمو می گذارم روی سپیدی کاغذ ، با خودم می گم چه قدر پاکه ...
یه دفعه تو میتپی ... انگار تو تمام وجودم داری جریان پیدا می کنی ، حس می کنم کم کم دارم تو میشم ...
دوری اما اینجایی هر موقع صدات کردم دست روی سرم کشیدی ... آخه قربونت بشم یه قدری هم ملاحظه ی
این دل کن ... تحملم حدی داره ...
نگاهم به کاغذ می افته ، رنگ خون به خودش گرفته ... انگار خون دلم از قلبم توی دستام جاری
شده و از دستم توی قلم رفته و از قلم روی کاغذ سر خورده ... می دونستم بالاخره حرف می زنی ، می دونستم اینجا
رو هم ...
خون دلت مبارک ...
.: Weblog Themes By Pichak :.