سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 90/4/5 | 11:53 صبح | نویسنده : سارا خان بره

هوای شهر آلوده بود ، دیر زمانی بود که خدا را گم کرده بود ، کوله بارش هم عجیب سنگین شده بود ، دیگر

شانه های نحیف اش طاقت این همه گناه را نداشت ، به سختی نفس می کشید ...                    

کم کم داشت رنگ بوی جماعت هزار رنگ دنیا را به خود می گرفت ، دیگر توان شنا کردن خلاف سیل جمعیت شهر  

را نداشت ، او را می بردند ، اسیر شده بود ...

اشک می ریخت ناله می زد که مرا با شما کاری نیست ...مقصد من جای دیگری است ، درست آن طرف ها آن مقابل

که مرا از آن دور می کنید ؛ یکی منتظرم ایستاده است او چشم به را دوخته ؛ منتظر من است ، که من از راه برسم  

 نمی دانست چه کند  ، فقط می دید که دارد دور می شود دور خیلی دور ...

در گیرودار کش مکش هایش ناگهان صدای مهربانی ( چه صدای مهربانی ...) در پیکره ی روحش طنین انداز شد ؛

که کجا چنین شتابان ؟! به سوی من  بیا ، بیا که من مشتاق دیدار توام

بیا که بال های بسته ات را خواهم گشود ، بیا که نوبت پروازت رسیده است ... بیا که امشب آسمان را نورباران

خواهم کرد ...  با تمام تکه های قلب شکسته ات با تمام دردها و رنج های نگفته ات بیا ...

 بیا که دیر زمانی است آغوش برای تو گشوده ام ...

 

 






  • فال عشق
  • زمرد آگهی
  • دنیای اس ام اس
  • سر سپرده