روزگاری است که در کوی تو مهمان شده ام
شایدم قصه دل تنگی من با عث شد که سر کوی تو بی تاب شوم
شایدم آن لحظه که تنها بودم دل تو در طپش ثانیه هایم جاری بود ...
من نمی دانم که چگونه به در خانه تو آمده ام ولی ای عشق بدان کار خودم نیست به دست
من همان کودک مشتاق هدایت بودم تو خودت د ام برایم چیدی
تو خودت دانه مهر و احساس سر راهم می چیدی ،
من نمی دانستم که پس پنجره ها هم شاید قاصدک غرق نگاهی بشود .
من نمی دانستم که زمین هم شاید گاهی محتاج عبادت بشود
من همان کودک سرشار از شوق به در باغ حیات ، نغمه ها می خواندم تو صدایم کردی !
تو مرا می خواندی من نگه می کردم ...
دلم از شوق تو پرواز کنان به در کعبه عشقت می رفت ...
من طوافی کردم تو خدایش بودی ...
ای خدا می دانی ! دل من دل تنگ است ، ای خدا می دانی ! شاپرک می ترسد ....
ای خدا با من باش !
ای خدا لحظه ای آغوشت را غرق احساس بکن و شبی من را هم مست ادراک بکن ...
.: Weblog Themes By Pichak :.