سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 90/3/13 | 12:0 صبح | نویسنده : سارا خان بره

اتل متل یه قصه ، قصه ی روزهای عشق

اونهایی که پریدند به جبهه ها رسیدند

حق و علیه باطل با دستاشون کوبیدن

 توپ و تانک و مسلسل وسیله ی عاشقی تو جبهه های ما بود

هر شب میون سنگر نماز شب برپا بود

خشاب چهل تایی مون آماده ی هدف بود

بوی گل یاس و سرخ روی لباسامون بود

گردو غبار جبهه واکس های کفشامون بود

پنیرونون خشک هم غذای سفرمون بود

 راستی چه روزهایی بود حال و هوای جبهه

غروب تنگ جمعه دل همه می گیره

عاشق می گه : خدایا ! علی شدن چه سخته

حیدری ها که رفتند تنها منو گذاشتند

نعشمو روی این خاک گذاشتنو دویدند

به من می گن جنازه !

راستی که حرف حقه !

وقتی که بی خدایی ، تنها و با گناهی

باید بری بمیری چون نورشو ندیدی

دلم شده سیاهی روی شب و من بردم از رنگ بی خدایی

بند دلم اسیره ، اسیر بند دنیا

زندگی توی دنیا چه قدر دردآفرینه

آدم بی قرارم ، اگرچه در گناهم

سر به تنم نباشه ، اگر نباشم عاشق

 ***پا وبلاگی :  این شعر رو 10 سال پیش نوشته بودم  :) یه دفعه یادش افتادم ....




  • فال عشق
  • زمرد آگهی
  • دنیای اس ام اس
  • سر سپرده